پدر و پسر
خیلی وقت بود که توی منطقه عملیات محرم مشغول تفحص شهدابودیم؛دیگر عشایر
منطقه هم ما رو میشناختند و اگر پیکر شهیدی را میدیدند، خبرمان میکردند؛
یک روز یکی از عشایر چوپانبه نام «غلامی» با بنده تماس گرفت.
ـ سه تا شهید پیدا کردم سریع بیا پیکرها را ببر.
ـ باشه میام.
ـ نه الان خودت را برسان؛ با تو کار دارم.
تعجب کردم که چرا این قدر اصرار میکند؛ خودم را به جایی که گفته بود رساندم؛ سه شهید را دیدم.
غلامی میگفت: «چند وقت این شهدا را این جا دیدم،هر وقت خواستم به شما زنگ
بزنم بیایید، موفق نشدم.تا اینکه شب گذشته در عالم خواب خانمی را دیدم که
البته اجازه نگاه کردن به صورتش را نداشتم، ایشان به من فرمودند:چرا تماس
نمیگیری بیایند بچههای من را ببرند.از خواب بیدار شدم، حیران بودم،
نمیدانستم این خانم که بود.خواب را برای مادرم تعریف کردم؛ مادرم
گفت:ایشان خانم حضرت زهرا(س)، مادر شهدا بودند.
سریع برو و به مأمور تفحص منطقه بگو بیایند و شهدا را ببرند».
این شهدا پدر و پسر اعزامی از بابلسر بودند.