امیدی که در زندگی دارم که هرگز از بین نخواهد رفت !
یک حسرتی هست که هرگز تاب کشیدنش را نخواهم داشت !
و یک مرگ وجود دارد ،،، یک روز البته خواهد آمد اما ....
عشقی که نسبت به همه دوستان دارم نه خواهد مرد و نه کم خواهد شد
دوستان خوبم از این به بعد اشعار خودمو تو این فضا نشر میدم
"وَ أَوْفُوا بِالْعَهْدِ إِنَّ الْعَهْدَ کانَ مَسْؤُلاً "
"و به پیمان ها وفا کنید که قطعاً پیمان ها مورد سؤال قرار خواهند گرفت ."
"اسراء-34"
وقتی این آیه را خواندم به یاد آیه ی معروف زیر افتادم :
"و آنان را بر خودشان گواه ساخت که آیا من پروردگار شما نیستم ؟ گفتند : چرا ، تویی پروردگار ما و ما حقیقتی جز این که مملوک تو باشیم نداریم ; ما این را دیده ایم و بر آن گواهیم . چنین کردیم تا روز قیامت نگویید ما از این حقیقت بی خبر بودیم "
"اعراف-172"
به نظر میرسد اصلی ترین و اولی ترین عهد انسان، عهد با پروردگار است و بقیه عهدها در ادامه ی عهد الست معنی پیدا می کند.
سال اول جنگ بود. به مرخصی آمده بودیم. با موتور از سمت میدان سرآسیاب به
سمت میدان خراسان در حرکت بودیم. ابراهیم (شهید ابراهیم هادی)عقب موتور
نشسته بود.
از خیابانی رد شدیم. ابراهیم یک دفعه گفت: امیر وایسا! من هم سریع آمدم کنار خیابان. با تعجب گفتم. چی شده؟!
گفت: هیچی، اگر وقت داری بریم دیدن یه بنده خدا! من هم گفتم: باشه، کار خاصی ندارم.
با ابراهیم داخل یک خانه رفتیم. چند بار یاالله گفت. وارد اتاق شدیم. چند
نفری نشسته بودند. پیرمردی با عبای مشکی و کلاهی کوچک بر سر بالای مجلس
بود.
به همراه ابراهیم سلام کردیم و در گوشه اتاق نشستیم. صحبت حاج آقا با یکی
از جوانها تمام شد. ایشان رو کرد به ما و با چهرهای خندان گفت: آقا
ابراهیم راه گم کردی، چه عجب این طرف ها!
ابراهیم سر به زیر نشسته بود. با ادب گفت: شرمنده حاج آقا، وقت نمیکنیم خدمت برسیم.
همین طور که صحبت میکردند فهمیدم ایشان، ابراهیم را خوب میشناسد حاج آقا
کمی با دیگران صحبت کرد. وقتی اتاق خالی شد رو کرد به ابراهیم و با لحنی
متواضعانه گفت: آقا ابراهیم ما رو یه کم نصیحت کن!
ابراهیم از خجالت سرخ شده بود. سرش را بلند کرد و گفت: حاج آقا تو رو خدا
ما رو شرمنده نکنید. خواهش میکنم این طوری حرف نزنید بعد گفت: ما آمده
بودیم شما را زیارت کنیم. انشاءالله در جلسه هفتگی خدمت میرسیم.
بعد بلند شدیم، خداحافظی کردیم و به بیرون رفتیم.
بین راه گفتم: ابراهیم جون، تو هم به این بابا یه کم نصیحت میکردی. دیگه سرخ و زرد شدن نداره!
با عصبانیت پرید توی حرفم و گفت: چی میگی امیر جون، تو اصلاً این آقا رو شناختی!؟ گفتم: نه، راستی کی بود!؟
جواب داد: این آقا یکی از اولیای خداست. اما خیلیها نمیدانند. ایشون حاج میرزا اسماعیل دولابی بودند.
سال ها گذشت تا مردم حاج آقای دولابی را شناختند. تازه با خواندن کتاب طوبی محبت فهمیدم که جمله ایشان به ابراهیم چه حرف بزرگی بوده.برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم
قبل از عملیات مطلع الفجر بود. جهت هماهنگی بهتر، بین فرماندهان سپاه و ارتش جلسهای در محل گروه اندرزگو برگزار شده بود.
بجز من و ابراهیم سه نفر از فرماندهان ارتش و سه نفر از فرماندهان سپاه
حضود داشتند. تعدادی از بچهها هم در داخل حیاط مشغول آموزش نظامی بودند.
اواسط جلسه بود. همه مشغول صحبت بودند. یکدفعه از پنجره اتاق یک نارنجک به داخل پرت شد!
دقیقا وسط اتاق افتاد. از ترس رنگم پرید. همینطور که کنار اتاق نشسته بودم
سرم را در بین دستانم قرار دادم و به سمت دیوار چمباته زدم! برای لحظاتی
نفس در سینهام حبس شد، بقیه هم مانند من هر یک به گوشهای خزیده بودند.
لحظات به سختی میگذشت اما صدای انفجار نیامد. خیلی آرام چشمانم را باز کردم. از لابهلای دستانم نگاه کردم.
از صحنهای که میدیدم خیلی تعجب کردم. آرام دستانم را از روی سرم برداشتم.
سرم را بالا آوردم. با چشمانی که از تعجب بزرگ شده بود گفتم: آقا ابرام!!
بقیه هم یک یک از گوشه و کنار اتاق سرهایشان را بلند کردند. همه با رنگ پریده وسط اتاق را نگاه میکردند.
صحنه بسیار عجیبی بود. در حالی که همه ما به گوشه و کناری خزیده بودیم ابراهیم روی نارنجک خوابیده بود!
در همین حین مسئول آموزش وارد اتاق شد. با کلی معذرت خواهی گقت خیلی شرمندهام، این نارنجک آموزشی بود. اشتباهی افتاد داخل اتاق.
ابراهیم از روی نارنجک بلند شد. در حالی که تا آن موقع که سال اول جنگ بود چنین اتفاقی برای هیچیک از بچهها نیقتاده بود.
بعد از آن، ماجرای نارنجک زبان به زبان بین بچهها میچرخید.
برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم
پائیز سال شصت و یک بود. بار دیگر به همراه ابراهیم عازم منطاطق عملیاتی
شدیم. این بار نقل همه مجالس توسل ابراهیم به حضرت زهرا(س) بود. هر جا
میرفتیم حرف از ابراهیم بود.
خیلی از بچهها داستانها و حماسه آفرینیهای او را در عملیاتها تعریف
میکردند. همه آنها با توسل به حضرت صدیقه طاهره(س) انجام شده بود.
به منطقه سومار رفتیم. به هر سنگری سر میزدیم. از ابراهیم میخواستند که برای آنها مداحی کند و از حضرت زهرا بخواند.
شب بود. ابراهیم در جمع بچههای یکی از گردانها شروع به مداحی کرد. صدای
ابراهیم به خاطر خستگی و طولانی شدن مجالس گرفته بود. بعد از تمام شدن
مراسم، یکی دو نفر از رفقا با ابراهیم شوخی کردند و صدایش را تقلید کردند.
آنها چیزهایی گفتند که او خیلی ناراحت شد.
ابراهیم عصبانی شد و گفت: من مهم نیستم، اینها مجلس حضرت را شوخی گرفتند.
برای همین دیگر مداحی نمیکنم! هر چه میگفتم: حرف بچهها رو به دل نگیر،
آقا ابراهیم تو کار خودت رو بکن، اما فایدهای نداشت. آخر شب برگشتیم مقر،
دوباره قسم خورد که: دیگر مداحی نمیکنم!
ساعت یک نیمه شب بود. خسته و کوفته خوابیدم. قبل از اذان صبح احساس کردم
کسی دستم را تکان میدهد. چشمانم را به سختی باز کردم. چهره نورانی ابراهیم
بالای سرم بود. من را صدا زد و گفت: پاشو، الان موقع اذانه
من هم بلند شدم. با خودم گفتم: این بابا انگار نمیدونه خستگی یعنی چی!؟
البته میدانستم که او هر ساعتی بخوابد، قبل از اذان بیدار میشود و مشغول
نماز.
ابراهیم بچههای دیگر را هم صدا زد. بعد هم اذان گفت و نماز جماعت صبح را برپا کرد.
بعد از نماز و تسبیحات، ابراهیم شروع به خواندن دعا کرد. بعد هم مداحی حضرت زهرا(س)!!
اشعار زیبای ابراهیم اشک چشمان همهی بچهها را جاری کرد. من هم که دیشب
قسم خوردن ابراهیم را دیده بودم از همه بیشتر تعجب کردم، ولی چیزی نگفتم.
بعد از خوردن صبحانه به همراه بچهها به سمت سومار برگشتیم. بین راه دائم
در فکر کارهای عجیب او بودم. ابراهیم نگاه معنی داری به من کرد و گفت:
میخواهی بپرسی با اینکه قسم خوردم، چرا روضه خواندم؟!
گفتم: خوب آره، شما دیشب قسم خوردی که... پرید تو حرفم و گفت:چیزی که میگویم تا زندهام جایی نقل نکن.
بعد کمی مکث کرد و ادامه داد: دیشب خواب به چشمم نمیآمد. اما نیمههای شب
کمی خوابم برد. یکدفعه دیدم وجود مقدس حضرت صدیقه طاهره(س) تشریف آوردند و
گفتند:
نگو نمیخوانم، ما تو را دوست داریم
هر کس گفت بخوان تو هم بخوان
دیگر گریه امان صحبت کردن به او نمیداد ابراهیم بعد از آن به مداحی کردن ادامه داد.
برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم
سلام بر قائم آل محمد
حال همه ی ما خوب است
تا یادم نرفته است بگویم خواب دیدیم خانه ای خریده ای بی پرده بی پنجره بی در بی دیوار....
تو لااقل گاهی هر از گاهی...ببین این طرف ها کسی بی قرارت هست یا نه.....
دیگه از این همه سلام ضبط شده بر آداب رفت و آمد مردمان خسته ام پس کی می آیی
همه می گویند کی می آیی...فلانی و فلانی.....اف از این روزهای کند طولانی......
روز احتمالا اتفاقی تازه در ادامه ی شب است اگر با تمام وجود بخواهیم که روز شود روز می شود حتمآ.....
اصلا ولش کن برویم سر مطلبی ساده...می بینی چه بی قراریم...
بی قرارم بی قرارم ...میخواهم بمانم میخواهم بروم رو به همین عصرهای عجیب......
همه جا پر است از سوال و سکوت؛ گلایه؛گمان؛ نان؛پچ پچ این و آن؛ کوچه ها مغازه ها؛مردمان
گوش کن گوش کن ای تو همین حوالی...در جمع من و این بغض بی قرار جای تو خالی....
از نو برایت می نویسم....حال همه ی خوب است اما تو باور نکن.....دیدار ما به همان ساعت نا معلوم دلنشین....اللهم عجل لولیک الفرج